
بی تو از آخر قصه های مادر بزرگ میترسم
میترسم از صدای سکوت سکسکه ساز
میدانم عزیز!
می دانم که اهالی این حدود حکایت
مدام از سوت قطار وسقوط ستاره می گویند
اما تو که میدانی
زندگی تنها عبور آب وشکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس وستاره در کنار هم
زندگی یعنی ئام ودانه در دامنه ی جنبانک
زندگی یعنی باغ ورگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی در باره ی پرنده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه ای بالای همین بام بی بادبادک و بی بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکیه قصه های مادر بزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده و بیا
نظرات شما عزیزان: